شعرای مهد کودکمون،
کل مسجد داشتن همراه با لبخند ملیحی به نمازشون ادامه میدادن...
یهو دیدم بابا نمازو ول کرده اینهو پلنگ گرسنه داره میاد سمتم،
منم که به شدت احساس خطر میکردم فرارو به قرار ترجیح دادم
و بابا بدو من بدو، منم که ریزه میزه بودم از بین نمازگزارا سریع رد میشدم
و داد میزدم:
کمک این بیناموس ( تازه یاد گرفته بودم) میخواد منو بزنه!!
چند نفر که اصن افتاده بودن کف مسجد ریسه میرفتن،
بقیه هم در حال ذوق کردن بودن!
این ماراتون حتی توی تام و جری هم بیسابقه بود،
تا اینکه بابام منو گرفت و تا میخوردم منو زد :D
نظرات شما عزیزان: